یاد دارم سالیانی توبه ها بشکسته ام
توبه ها بنموده ام باز از جفا بشکسته ام
با دلم گویم چه سودی دارد این شرح سخن
با که گویم از چه رو من بی صدا بشکسته ام
بی صدایی بودنش وصفی زخلوتهای من
چون درون پیله ی خود دامها بشکسته ام
توبه هایی را که باسوز دلی همراه بود
با جسارت نزد آن یکتا گهر بشکسته ام
آه بود و ناله ای گاهی به افغان می رسید
آنهمه آه و فغانها را یه جا بشکسته ام
این دلیلی بس بزرگ است همچو نور آفتاب
توبه ام احساسی و با از همان بشکسته ام
چشم عقل و دل که بسته پای رفتن هم که نیست
معرفت هم که ندارم این چنین بشکسته ام
یاد باد آن لحظه هایی را که در جمع و حضور
ناله ها چون می زدند آنها چه ها بشکسته ام
من در آن لحظه دل و قلب و نفس را یکسره
غبطه وارانه بدیدم چون که خود بشکسته ام
خوش به حال صاحبان ناله های سوزناک
من چو آنان داشتم اما جرا بشکسته ام
مرغ دل بی بال و پر در این قفس زندانی است
این قفس بادا حوس آن را که من نشکسته ام